شعر و داستان

شب بود… آسمون شهر سامرا پرستاره بود، یک ماه خیلی قشنگ هم تو آسمون می درخشید. حاکم شهر سامرا تا دیروقت سرگرم مهمونی و خوش گذرونی بود. چند ساعتی از خوابش نمی گذره که ناگهان از خواب می پره : چه خواب بدی بود… پس این وزیر کجاست؟

وزیر : بله سروم جانم به قربان تان شود…

حاکم: خواب بدی دیدم…

وزیر: چه خوابی؟ خواب خلفا همیشه تعبیری نیکو دارد.

حاکم: خواب دیدم از خانه حسن بن علی یک نوری به سمت کاخ می آید ناگهان کاخ فرو میریزد. اصلا تو در این قصر چه کار میکنی مردک؟ صد بار نگفتم خانه حسن بن علی را جستجو کن و زیر نظر بگیر. می ترسم وعده ای که از زمان پیامبر(ص) داده اند، محقق شود. کاش خدا این پسر را در نسل من قرار می داد. از فردا هر چه قابله زبردست داریم به عنوان میهمان مسکین رهگذر به خانه حسن بن علی بفرست تا جاسوسی کنند. تا خبر جدید نیاوری حق خواب نداری.

وزیر: بله قربان! حتما قربان! چشم قربان! بخوابید که باید برای تفرج به خارج از قصر برویم. حاکم در حالیکه چشمانش رو می بست زیر لب میگفت: آری تفریح خوب است اصلا این خاندان علی با خوشی میانه ای ندارند. چطور آدم دلش می آید این پول ها را بین فقرا پخش کند. پدر کجایی همان بهتر که هادی را با سم از سر راه برداشتی من هم یک روز این کار رو …
وزیر حیله گر چند قابله رو به بهانه های مختلف به خانه امام می فرستاد ولی آنها هم متوجه بارداری هیچ زن یا کنیزی نمی شدن. و وزیر هم این خبر خوش رو به حاکم ظالم می داد. بی خبر از اینکه تا چند روز دیگه قراره یک اتفاقی بیفته…

بچه ها توی اون طرف شهر سامرا، تو یک خونه کوچیک و ساده یک خانوم مهربونی زندگی می کرد. این خانم عمه امام حسن عسکری (ع) بود و اسمشون هم حکیمه خاتون بود. یک روز حکیمه خاتون بعد اینکه به کاراش رسید تصمیم گرفت به خانه امام حسن عسکری (ع) بره . وقتی به خونه امام رسید امام با خوشحالی در و براشون باز می کنه و عمه رو به داخل دعوت می کنه. عمه تا پاسی از شب پیش امام می مونه. موقعی که تصمیم به رفتن می گیره امام بهش میگن: عمه جان امشب رو پیش ما بمان، قرار است نوزادی نورانی و وعده خدا امشب به دنیا بیاد.

عمه لبخندی می زنه و میگه: پسرم همسرت که … امام میگویند: این نوزاد از نرگس خاتون است. او مانند مادر حضرت ابراهیم نشانه ای از مادر شدن در ظاهرش نیست و این امر و معجزه ای از سمت خداست. حضرت این را فرمود و به داخل اتاق رفت. شب از نیمه گذشت عمه نمازش را خواند ولی نگران بود، نرگس آرام بود. امام به عمه اش فرمود: نگران نباش وقتش نشده. عمه به آسمان نگاه می کرد ماه خیلی زیبا بود. او زیر لب قرآن می خواند که ناگهان اتاق نرگس خاتون پراز نور شد

بچه ها امام زمان(عج) تو نیمه شعبان یا همان پانزده شعبان سال دویست و پنجاه و پنج به دنیا آمدن. وقتی به دنیا آمدن به سجده افتادن. دیدید با اینکه دشمنان این همه تلاش کردن اما کاری رو که خدا بخواد انجام بشه اتفاق می افته .. ان شاالله

 

پاسخی بگذارید

Your email address will not be published. موارد ستاره دار الزامی می باشد

Post comment